خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه
جای سیلیای باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکارو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو توو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
روزگاری دل تنهاییمان تاب نداشت
روزگاری تپشش را کسی، آزار نداشت
روزگاری است که کسی، خواب نداشت
خود بین، چه گذشتست به حال من و تو
نگاه که می کنم به زندگیم، یک آدم عجیب می بینم.
دوباره که نگاه می کنم، یک آدم عجیب تر می بینم.
یک آدمی که دلش برای دور جمع شدن های بچگیاش تنگ شده،
زمونی که به جرم جنسیت و توهم بقیه از هم نشیشینی های هم سنا ترد نشده بودم،
زمونی که هنوز صداقت های بچگی، به مصلحت های زندگی می چربید،
یک آدمی که به خاطر آخرین قسمت یک فیلم خیلی مسخره و سطحی صدا سیما،
پشتشو می کنه به خانواده، هی بی صدا اشک می ریزه،
یک آدمی که وقتی تو بازی آب پاشی های بزرگ جسته ها ی بچه دل،
مادری می گه دخترم گناه داره،
دیگه نمی تونه حتی آب دستش بگیره،
حتی اگر آن ها تو رو خیس کنن،
یک آدمی شدم، که وقتی نزدیک ترین دوست بچگیم منو می بینه،
بهم می گه چقد پیر شدی،
مثل اینکه روزگار بهت نساخته،
یک آدمی شدم،
که امروز بعد مدت ها می ره دیدن سه قلوها،
به دیدن سه تا بچه که تازه نه ماهش شده.