گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

سرما خوردگی

آنگاه که بدنم به لرزه می افتد، یاد تنهایی می افتم، و

آنگاه که از تب، سرخ می شوم، به چاقوی در دستانم، و

آنگاه که مسکن می خورم، به یاد من نه منم می افتم، و

آنگاه که بیدار می شوم، به پشیمانی و دلداری.


و زندگی من به این سان می گذرد،

گریزی نیست برین تنهایی خود ساخته و خود باخته.

همایش بزرگ

وای، بلاخره دوست تاندمیم را دیدم.

آدم بعضی موقع ها می مونه تو کاراین دنیا.

ساعت ۱ رسوندنم سالن اجلاس.

با یک پک ساعت ۳ زدم از سالن بیرون.

یک تکشو به بزرگ هدیه دادم.

بقیه ی پک رو تو تاکسی جاگذاشتم.

الان ۶ صبح،

پاشدم، تازه یادم اومده کارتم تو همون پکه بود.

یعنی کلی برنامه ریزی برای ۳ روز که در حد ۲ ساعت خلاصه شد.

ولی می ارزید، نه؟

کی فکرشو می کرد، اینجوری شه؟

`

تاندم

یک موقع هایی آدم، تاندم انتظار(ات)ش کش می یاد.

خیلی سعی شد دوست تاندمیمون را ببینیم،

هیف، نشد که نشد.


بی خوابی

یک موقعی، به سر آدم بی خوابی می افته.

صبحم کلی کار داره آدم.

پا میشه میره دوش بگیره.

آب سرددد.

تهشم مبایلو خاموش می کنه

می گه بگیر بخواب، بدون هیچ دغدغه ای.

بگیر بخواب ...

خوب؟

...