نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

تفاله چای عینکی

چند سال بعد صبح کمی زودتر بیدار می شوم آرام ملافه خرسی اش را می کشم تا زیر گلویش و خودم می روم پی درست کردن چای و لقمه نان و پنیر. اصلا هم اعتقادی به این ندارم که صبحانه حاضری مثل شیرکاکائوی پاکتی و کیک به خورد بچه بدهم. مگر بعضی وقت ها محض تنوع! صبحانه باید کامل باشد. کره مربا. پنیر و گردو. نیمرو. عسل و یکسری چیزها مثل این.

همین که کار گردو گذاری لای تکه های کوچک لواش تمام می شود صدای جوش آمدن چای هم بلند می شود. سماور را خاموش می کنم. چای دم می کنم و میروم بالا سرش " دخترم. قشنگم. پاشو مامانی. اولین روز نباید دیر کنی ها" زودتر از همیشه با لبخند قشنگش بیدار می شود و زود می رود برای شستن دست و صورتش. صافی را بر می دارم که چای بریزم. از دستم می افتد. یک گوشه اش سوراخ می شود. گلنار " مورچه ریز های توی چایی" را دوست ندارد. از آن طرف صافی به زور برایش چای بدون تفاله می ریزم. برای خودم هم. بعد یک تفاله دراز باریک می آید روی چایی ام. یاد بچگی هام می افتم که تفاله را نشان مهمان می دانستیم و هروقت تفاله قد کوتاه تپلی روی چایمان می آمد بدو بدو به مامان می گفتیم " امروز عمو سعید میاد اینجا" . با گلنار به تفاله دراز بدقواره می خندیم.بعد  سر میز صبحانه می نشینم و هی نگاهش می کنم و لبخند می زنم. باید خیالش از داشتن یک مادر مهربان راحت باشد. نباید از همین بچگی هول هولکی زندگی کردن و صبحانه خوردن های زورکی با اخم را یاد بگیرد.

کیفش را می آورم. خودش وسایلش را از یک هفته قبل بسته. مداد رنگ و دفتر نقاشی و کارتی که شماره من توش نوشته شده. یک سیب زرد و یک کیک شکولاتی می گذارم توی کیفش. برس را می دهد دستم " میشه موهامو شونه کنی؟" گونه اش را می بوسم و آرام موهایش را شانه می کنم و روپوش بنفش مدرسه اش را تنش می کنم.روپوشش را خودم دوخته ام و مطمئنم از اینکه قشنگ ترین روپوش مدرسه را پوشیده حسابی خوشحال است.

توی راه یک عالمه با هم حرف می زنیم. بهش می گویم که با دست از آبخوری آب نخورد. می گویم که وقت دستشویی رفتن یک دستمال کاغذی با خودش ببرد که بعد ها عفونت نگیرد. می گویم که دروغ نگوید و اگر معلمشان پرسید " شغل پدر؟" نگوید مرده، نگوید رفته خارج! راستش را بگوید که پدرم مهندس است ولی با ما زندگی نمی کند. و نگذارد کسی زیاد توی زندگی اش فضولی کند.

می گذارمش توی مدرسه. دست می کشم روی سرش و در گوشش می گویم " بوست نمی کنم. شاید این بچه ها مامان نداشته باشن دلشون بگیره" و او به نشانه تایید سر تکان می دهد و میرود داخل.ساعت تعطیل شدنش را برای اطمینان از چند نفر می پرسم و برمیگردم خانه.ناهار بعد از اولین روز مدرسه برای یک دختر نیم وجبی چه چیزی می تواند به جز یک ماکارونی چرب و چیلی؟ وسایل ماکارونی را آماده می کنم. به پرنده های گلنار غذا می دهم . به گلدان ها آب. بعد برای امتحان شاگرد خصوصی هایم سوال طرح می کنم و مشغول دوختن سارافون جدیدی برای دخترم می شوم که تلفن زنگ می زند.

تویی.تعجب نمی کنم. فحش نمی دهم. می نشینم لبه تخت و مشغول احوال پرسی می شوم. تو حس گلنار را از اولین روز مدرسه می پرسی و من از ذوقش برایت حرف می زنم. تو حال مرا می پرسی. می گویم که  می گذرد. با  خوبی و بدی اش می گذرد. می گویم که هنوز به شب فوبیا دارم. هنوز هوا که تاریک می شود غصه های عالم می ریزد توی دلم و شب ها کلنار را محکم تر بغل می کنم و برایش بیشتر شعر و قصه می گویم که مثل من نشود. می گویم که گلنار حالم را بهتر کرده. غصه هایم را کمتر. بهت می گویم که دختر عاقلی است و خیلی چیزهای ما آدم بزرگ ها را می فهمد. برایت تعریف می کنم که یک بار وقتی دلم گرفته بود بغلم کرد و گفت " شب هایی که می خوای گریه کنی اون طرفی نخواب. منو بغل کن گریه کن.قول میدم گریه نکنم . باشه مامان؟" برایت تعریف می کنم که تورا دوست دارد . حتی عمه و مادر بزرگش را دوس دارد و من از آنها برایش هیولا نساخته ام. بهت می گویم که گلنار را به کافه هایی که با هم رفته بودیم برده ام. به پارک هایی که خاطره داشتیم برده ام. به راه هایی که با هم قدم زده ایم برده ام . و بهش گفته ام که چقدر همدیگر را دوست داشتیم. برایت تعریف می کنم که گلنار حالا فرق زندگی مشترک ، زندگی خوب مشترک، و زندگی خوب غیر مشترک را می داند و می فهمد که دعوا و جنگ همیشه راه حل موضوع نیست.

تو هم حرف می زنی با من. از این 7 سال می گویی. از اداره. از رییس شدنت. از اینکه گاهی دلت زیادی برایم تنگ می شود. بیشتر برای من و کمتر برای گلناری که قبل از "بابا گفتنش" زندگی مان جدا شد. تو عذرخواهی می کنی و من دلیلی برای عذرخواهی ات نمی بینم. بهت خاطرجمعی می دهم که حالمان خوب است. که این زندگی آرام جداگانه مان را بیشتر از زندگی باهم پر از عذاب دوست دارم. ساعت را نگاه می کنم 11 و نیم شده. مامان یک دختر نیم وجبی دوست داشتنی نباید اولین روز مدرسه دیر برود دنبال دخترش. بهت می گویم عجله دارم. تو من و من می کنی و می گویی " دوس...بهش اینم بگو که دوسش دارم" . تاکید می کنم که قبلا گفته ام و پیش از این که تلفن را قطع کنم برایت تعریف می کنم که امروز صبح گلنار مرد جوان خوش قیافه ای که عینک طبی زده بود و به سمت اتوبوس می دوید را نشانم داد و پرسید " بابا مثل این بود؟" و من بهش گفتم " نه. اندازه این قشنگ نبود". بعد او پرسید" مثل کی بود؟" و من بعد از چند ثانیه فکر گفتم " مثل همون تفاله چای درازی که صبح دیدیم. وقتی یه عینک بذاری رو چشماش" . گلنار تا مدرسه خندید... تو پشت تلفن می خندی. من هم می خندم. بعد گوشی را می گذارم ، شعله زیر ماکارونی را کم می کنم و به طرف مدرسه راه می افتم...

 

# نیکولای_آبی