گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

همایش بزرگ

وای، بلاخره دوست تاندمیم را دیدم.

آدم بعضی موقع ها می مونه تو کاراین دنیا.

ساعت ۱ رسوندنم سالن اجلاس.

با یک پک ساعت ۳ زدم از سالن بیرون.

یک تکشو به بزرگ هدیه دادم.

بقیه ی پک رو تو تاکسی جاگذاشتم.

الان ۶ صبح،

پاشدم، تازه یادم اومده کارتم تو همون پکه بود.

یعنی کلی برنامه ریزی برای ۳ روز که در حد ۲ ساعت خلاصه شد.

ولی می ارزید، نه؟

کی فکرشو می کرد، اینجوری شه؟

`

تاندم

یک موقع هایی آدم، تاندم انتظار(ات)ش کش می یاد.

خیلی سعی شد دوست تاندمیمون را ببینیم،

هیف، نشد که نشد.


بی خوابی

یک موقعی، به سر آدم بی خوابی می افته.

صبحم کلی کار داره آدم.

پا میشه میره دوش بگیره.

آب سرددد.

تهشم مبایلو خاموش می کنه

می گه بگیر بخواب، بدون هیچ دغدغه ای.

بگیر بخواب ...

خوب؟

...


تورق افکار

روزگار غریبیه ...


یک جور حسی دارم،

یک جور حسی دارم که خیلی وقته نداشتم،

یک جور حس افسردگی صبحگاهی،

     معمولا بعد یک کابوس،

          یا بعد یک شب نچندان خوب.

یک جور ترس از دلخوری های ناگفته،

     دور راه رفتن ها،

          نشنیدن ها،

               نگفتن ها.

یک جور سکوت،

     انزوا،

          بی خبری،

               به خبری؟


یک جور حمله ی لشکر مشکلات،

     بازنده هم که مشخص.


یک جور لختی بیش از حد،

      نه زنگی برای بیدار شدن،

           نه دوشی،

                نه قرصی.


الانم باید آدم بیاد 7:30 صبح سر کلاس،

     یک ساعت و نیم در مورد مفهوم مهندسی گوش بده.

          تهشم کویز بگیره.


عجیبه که چرا این حس غریب،

     این قدر برام غریب شده،

          خیلی وقته به حرفاش گوش نکرده بودم.


روزگار غریبیه ...





م.ک: لوپ دوست داشتنی،

     توی اوجش،

          رو به دماوند.


دل

این دلها چراست؟

این دلها چراست؟

این دلها چراست؟


پ.ن:

محتوای کلاس معارف

در خواب