گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

گلبهی

و یک دنیا خاطره ...

اشک

نگاه که می کنم به زندگیم، یک آدم عجیب می بینم.

دوباره که نگاه می کنم، یک آدم عجیب تر می بینم.


یک آدمی که دلش برای دور جمع شدن های بچگیاش تنگ شده،

زمونی که به جرم جنسیت و توهم بقیه از هم نشیشینی های هم سنا ترد نشده بودم،

زمونی که هنوز صداقت های بچگی، به مصلحت های زندگی می چربید،


یک آدمی که به خاطر آخرین قسمت یک فیلم خیلی مسخره و سطحی صدا سیما،

پشتشو می کنه به خانواده، هی بی صدا اشک می ریزه،


یک آدمی که وقتی تو بازی آب پاشی های بزرگ جسته ها ی بچه دل،

مادری می گه دخترم گناه داره،

دیگه نمی تونه حتی آب دستش بگیره،

حتی اگر آن ها تو رو خیس کنن،


یک آدمی شدم، که وقتی نزدیک ترین دوست بچگیم منو می بینه،

بهم می گه چقد پیر شدی،

مثل اینکه روزگار بهت نساخته،


یک آدمی شدم،

که امروز بعد مدت ها می ره دیدن سه قلوها،

به دیدن سه تا بچه که تازه نه ماهش شده.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد