روزهای خیلی سختی است، نه به خاطر اینکه این هفته کلی کار دارم. نه.
به این خاطر که امروز حرف های سختی رد و بدل شد.
روزی بود که توروی مادرم وایسادم، بهش گفتم به اینا اعتقاد ندارم.
روز سختی بود، آدما صریح تو روی هم!!
یاد حرف یک دوستی در مورد مادرش افتادم،
می گفت مادرش می گفت با اینکه قبلا خیلی با مادرش مشکل داشته،
ولی الان فکر می کنه مادرشو از دست داده، دوست داشته مادرش باشه.
می ترسم. پام می لرزه. حقیقت سخته.
و من به این فکر می کنم، عشق چگونه محو می شود و جای خود را به تنفر می دهد.
و من به این فکر می کنم، تنفر چگونه محو می شود و جای خود را به عشق می دهد.
و من به این فکر می کنم، که دیگر راهی نیست، کاری نمی توان کرد، نمی توان تحمل کرد.
و من به این فکر می کنم، کار به جایی می رسد که سکوت بهتر از سخن گفتن است.
و من به این فکر می کنم، هیچ چیز ارزش ناراحتی را ندارد.
و من به این فکر می کنم، که حس اطمینان هیچ جا جز کنار خودت وجود نداره.
و من با اینها تنهایی را انتخاب می کنم.
تنها در خانه
گاهی
چیزهایی می نویسی
بعد پاک می کنی
هیچ کس، هیچ یک از حرف های تو را
نمی خواند
اما تو
تمام حرف هایت را گفته ای