ای خانمی که نمی دونم هنوز اینجا را می خونی یا نه.
نمی دونم گذرت این ورا می یوفته یا نه.
ای دوستی که گفتی بهت بگم خانم.
همه ی اینا درداش یک طرف.
تنهایی هاش یک طرف.
ولی این دردم یک طرف که به من به دید آدمی نگاه شه که رفیقشه دور زده رفته با یکی دیگه دوست شده.
این درد داره که به من مثل صدف نگاه بشه.
و تنها خودم شاهدم که چقدر با این جدایی مخالف بودم.
و خودم شاهدم هدفم چی بوده.
و خودم شاهدم اگر دم نیاوردم چون گفتی من تصمیمم عوض نمی شه و کاری بود که باید می کردیم.
و خودم شاهدم.
و درد سراسر وجودم را فرا می گیره.
تازه کم کم واقعیت های زندگی را می فهمم.
بعد اینا همه مدت. زور داره نزدیک ترین دوست آدم در داخل کشور و نزدیک ترین دوست آدم در خارج کشور در عرض چند روز یک حرف را به آدم بزنند. بگن خبریه؟ دوست دختر؟ رسمی؟ یعنی چی.
الان می فهمم که به رامتین پی.ام می دم، می گه از چند نفر پرسیدم بهنام چه خبر؟ محیا چه خبر؟ منم هیچی نمی گم. یک آن می خوام بگم، ولی نمی گم. می گه از هر کی پرسیدم بهنام چه خبر، می گن با یک دختره همش حرف می زنه. من چی بگم و همه ی اینها به کنار، وقتی یک کلام بهش می گم، فقط دوستیم بچه ها دارن شورش می کنن، یک کلام می گه می فهمم چی می گی. رامتین مرسی. دفعه ی دومی هست که از من دفاع کردی. یک بار به خاطر محیا، این دفعه هم به خاطر مریمی که حتی اسمش را نمی دونی. همین برای من بسه، که دوستم حرف منو که بر خلاف حرفی که از بقیه می شنوه، باور می کنه.
مرسی رامتین.
که هیچ کسی که بهش بشه گفت، نداشته باشی.
اصلا داشته باشی چنین آدمی، چی بهش بگی، چجوری بگی؟
آدم شکه میشه آدمایی که بزرگن برات، به خاطر چیزای کوچک خودشونه کوچیک میبینن.
دنیا جای عجیبه.
خیلی عجیب.