روزهای خیلی سختی است، نه به خاطر اینکه این هفته کلی کار دارم. نه.
به این خاطر که امروز حرف های سختی رد و بدل شد.
روزی بود که توروی مادرم وایسادم، بهش گفتم به اینا اعتقاد ندارم.
روز سختی بود، آدما صریح تو روی هم!!
یاد حرف یک دوستی در مورد مادرش افتادم،
می گفت مادرش می گفت با اینکه قبلا خیلی با مادرش مشکل داشته،
ولی الان فکر می کنه مادرشو از دست داده، دوست داشته مادرش باشه.
می ترسم. پام می لرزه. حقیقت سخته.