روزگار غریبیه ...
یک جور حسی دارم،
یک جور حسی دارم که خیلی وقته نداشتم،
یک جور حس افسردگی صبحگاهی،
معمولا بعد یک کابوس،
یا بعد یک شب نچندان خوب.
یک جور ترس از دلخوری های ناگفته،
دور راه رفتن ها،
نشنیدن ها،
نگفتن ها.
یک جور سکوت،
انزوا،
بی خبری،
به خبری؟
یک جور حمله ی لشکر مشکلات،
بازنده هم که مشخص.
یک جور لختی بیش از حد،
نه زنگی برای بیدار شدن،
نه دوشی،
نه قرصی.
الانم باید آدم بیاد 7:30 صبح سر کلاس،
یک ساعت و نیم در مورد مفهوم مهندسی گوش بده.
تهشم کویز بگیره.
عجیبه که چرا این حس غریب،
این قدر برام غریب شده،
خیلی وقته به حرفاش گوش نکرده بودم.
روزگار غریبیه ...
م.ک: لوپ دوست داشتنی،
توی اوجش،
رو به دماوند.
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه
جای سیلیای باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکارو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو توو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
روزگاری دل تنهاییمان تاب نداشت
روزگاری تپشش را کسی، آزار نداشت
روزگاری است که کسی، خواب نداشت
خود بین، چه گذشتست به حال من و تو