نمیدونم چه جوری توضیح بدم، خیلی وقته حس میکنم که خیلی شبیه خانوادمم،
از این بدم مییاد. یک موقعهایی نحوهی ورودم به خونه، سلام کردنم، یا نحوهی راه رفتنم را عینن تکرار برادرم میبینم. یک جور عذابه برام. از اون روزی که هدفم این بود که مثل امید نباشم، تا الان که هدفم اون نیست ولی از این حس بدم مییاد. آدمای مختلف اخلاقای بدم دارن. آره خوب. ولی وقتی میبینی اخلاقت عینش تو محیط خونتون وجود دارد، آدم یک حالی میشه. مثلا مادرم به نظر من آدم دست تنگیه. من بدم مییاد از اینکه اینجوریه و کلی تاحالا باهم سر این موضوع، بحثمون شده. یک موقعهایی حس میکنم الهامم داره اینجوری میشه. میترسم خودمم اینجوری بشم یا شده باشم، یا اینکه آدم خیلی حساسیم و به قول خودم «سوزنم گیر میکنه». آره به قول خودم. خودم این حرفو خیلی به مادرم زدم، یا اینکه دچار افسردگیه ممتد هستم، یا سکوت ممتد. همه اینها رو دیدم تو خانواده.
همهی اینها قبول. ولی من یک روزایی دلم میخواست خودم باشم، خود خودم. هر چیم هستم بپزیرم، اگر بیش از حد حساسم، برای خودم که مهم هست، ولی واقعا نباید بگذارم وجودم از پیش تعیین بشه، میخوام خودم جلوی رویدادها وایسم.
الان واقعن میتونم بشینم رو تخت، و بابت چیزایی که شاید دیگه نتونم بگم، ناراحت باشم. ولی دلم برای صداقت و حساسیت خودم میسوزه، سعی میکنم خوب باشم. همین.
:self Hug