از دلخوشی های زندگی من آن وقتی ست که بعد از یک مشاجره طوفانی همدیگر را می بینیم...همان وقتی که انتظار دارم عصبانی باشی ؛اما می بینم آرام روبرویم نشسته ای...سرما خورده ای،حال نداری و چشم هایت برعکس همیشه غمگین هستند،خیلی غمگین...غمگین تر از چشم های بچه لاک پشت های عروسکی تنهای پشت ویترین مغازه ها که یک مدت باب شده بودند! همان وقتی که می پرسم این همه آشفتگی چرا...؟همان وقتی که در جوابم می گویی:حس کردم دارم از دستت میدم!


+جوابی که هر طوفانی را فرو می نشاند...