هیچ وقت عشوه هایی که در کودکی برای بابا می آمدم از یادم نمی روند. پشت چشم نازک کردن ها، لوس شدن ها، خودشیرینی و چاپلوسی هایم همه برای بابا بود. یادم هست پنج شش ساله بودم که بابا قرار بود برود مسافرت از همه می پرسید سوغاتی چه می خواهند هر کس چیزی می گفت و نوبت به من که رسید گفتم: سلامتی بابایی! این جمله که به زعم بقیه چاپلوسانه و از نظر خودم عاشقانه بود چنان به مذاق بابا خوش آمده بود که فردا صبح زود که قرار بود راهی سفر شود گونه های مرا توی خواب بوسید و من با این که زبری سبیل های بابا را روی گونه هایم احساس کردم و از خواب بیدار شدم اما به روی خودم نیاوردم! حالا اما همیشه با خودم می گویم کاش من هم آن روز صبح خجالت را کنار گذاشته بودم و بوسه ای به یادگاری بر گونه های بابا چسبانده بودم...
سه ساله بودم که پسر کوچکی به جمع خانواده اضافه شد و آن اوایل بدجوری حسادت مرا برانگیخته بود. می ترسیدم بابا پسر کوچولویش را بیشتر از من دوست داشته باشد. یادم هست یک بار که شوخی شوخی ضربه ای به صورت داداشی که جای مرا تنگ کرده بود زدم بابا نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت. و من در عالم کودکی به بابا گفته بودم که یا خودم را توی خیابان جلوی ماشین پرت می کنم یا با برق خودکشی می کنم! و حالا برایم تعجب آور است که این افکار چه جوری به ذهن یک کودک سه ساله رسیده بود! از آن روز به بعد دیگر جلوی من کسی به داداش محبت نکرد. بگذریم که بعدها من عااااشق داداش کوچکم شدم و فهمیدم این جور حسادت ها در این سن طبیعی ست!
اما خب هیچ کس نمی تواند انکار کند که همه ی دخترها بابایی اند و اولین عشق همه شان  بابایشان است. پیش ترها همچون بسیاری از دهه ی شصتی ها خیلی خجالتی بودم و نمی توانستم به بابا ابراز علاقه کنم. فقط توی فرودگاه بود که بابا را در آغوش می کشیدم و می بوسیدم اما حالا رویه ام عوض شده! دیگر برای ابراز علاقه به بابا بی حیا شده ام! وقتی با کارهای پدرانه اش خوشحالم می کند با صدای بلند داد می زنم: بابااااااا عااااااااااااشقتم! و حتی گاهی لپش را می گیرم و فشار می دهم و بابا فقط از ته دل می خندد و این برای من یعنی لذت و شوق زندگی!
بابا دلم برایت تنگ است. کاش زودتر بیایی حتی اگر 24 ساعته پای اخبار باشی باز هم بابای خوب منی! باز هم قهرمان بلامنازع کودکانه های سارایی. کاش هیچ بابایی هیچ وقت غصه نخورد و لبخند مهمان دائم لب های تمام باباهای مهربان دنیا باشد!




بازنشر این مطلب در لینک زن
بازنشر این مطلب در وبلاگستان
بازنشر این مطلب در مهرخانه

پ.ن:  اگر خواننده ای ازداشتن پدر محروم است و با خواندن این پست غمی در دلش نشست مرا حلال کند. دلتنگ پدر بودم و باید می نوشتم تا آرام شوم.