نمیدانم بدشانسی آورده ام یا خوش شانسی! که تمام آدمهای نازنینِ زندگیم به طرز عجیب و غریبی هوایم را داشته اند. از همان بچگی که من تنها فرزندِ خانه بودم، وقتی که پدر دعوایم می کرد، عروسکم را بر می داشتم و به حیاط می رفتم، هوا که گرگ ُ میش میشد، پدر آرام آرام پا به حیاط می گذاشتُ بغلم می کرد و به خانه می برد .. بزرگتر که شدم، با دوستانم که قهر می کردم، می آمدند منت کشی .. یکی از دوستانم را خیلی دوست داشتم .. خیلی، خیلی! دو روزی بود که با او قهر بودم، یادم نیست سر چه .. آن روزها پنج شنبه ها به قبرستانِ کنار مدرسه می رفتیم، خیلی وقت بود که دیگر کسی را دفن نمی کردن، عجیب آرامش داشت! سر قبر یکی از شهدا ایستاده بودم که کنارم آمد .. الی؟ الی؟ هنوز قهری؟ زدم زیر گریه .. آن دو روز خیلی بر من سخت گذشت .. بعد هی خدا را شکر کردم که برایش مهم بودم، که برای آشتی پیش قدم شد .. این روال همین طوری ادامه داشته تا به امروز .. که با هر که سرسنگین شده ام، خودش آمده از دلم درآورده .. ولی همین آدمها نمیدانند که مرا لوس کرده اند! 

اگر من در آینده عاشق بشوم و روزی او از من دلخور شود، بعد شعور این را نداشته باشد که زن منت کشی بلد نیست! آن وقت است که به جای همه ی این سالها بهم می ریزم.. آن وقت است که دلم برای همه ی آدم های با دل های بزرگ که آشتی را بلد بوده اند، تنگ می شود..