نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

دیگر دلت دوست کلاهبردار نمی خواهد؟

میثم همسایه مان بود.مادرش شاغل بود. مادر من هم. دو تایی صبح به صبح زیراندازمان را بر می داشتیم می انداختیم توی راهرو و بعد خرده ریزهایمان را بساط می کردیم. یک سطل دکمه داشتیم هر کداممان.یک سطل هم وسایل کوچکی که مامان هایمان بهشان می گفتند " به درد  نخور!" . بعد که کلی با هم حرف می زدیم و می خندیدیم فروشنده بازی مان شروع می شد.

برخلاف بقیه بچه ها فروشنده بازی را به خاله بازی و دکتر بازی و حتی ماشین بازی ترجیح می دادیم. و چون طبیعتا پول نداشتیم دکمه هایمان را سکه فرض می کردیم.دکمه های کوچک تر ارزش کمتری داشتند و دکمه های بزرگ تر ارزش بیشتر. دکمه های اکلیلی یا نگین دار هم پول خیلی با ارزشمان بودند.

از مداد های نصفه گرفته تا دستمال آشپزخانه و عروسک های فسقلی داخل تخم مرغ شانسی را می بردیم برای فروش.

-این عروسک خرس جنسش خیلی خوبه. 5 تا دکمه بزرگ

-4 تا بیشتر نمی دم!

-4 تا بزرگ و یه کوچیک. قبول؟

-باشه.قبول!

و همیشه این حرف من بود که آخرش قبول می شد. میثم یک سال بزرگ تر بود و می دانست باید هوای دختر کوچک همسایه شان را داشته باشد. حتی وقت هایی که می رفتیم توی کوچه فوتبال بازی کنیم با بقیه دعوا می کرد که من را توپ جمع کن حساب نکنند. .و آنقدر روی استعداد دروازه بانی من تاکید کرده بود که همه بچه فسقلی های محل روی دروازه بانی ام قسم می خوردند!

یکی از روزها طبق معمول داشتیم فروشنده بازی میکردیم و من یک جا صابونی کوچک سفید را برده بودم برای فروش! نمی دانم چرا فکر می کردم هر چیزی که مامان از توی کشوی پایین جاتختی بهم بدهد با خودش از هند آورده. به میثم گفته بودم این جاصابونی از هند آمده و آن را به قیمت یک دکمه بزرگ نگین دار بهش فروخته بودم. صد تومانی که از مامان گرفته بودم را هم داده بودم بهش که مادرش از فرودگاه برایم تخم مرغ شانسی خارجی بخرد. و غروب که شده بود مثل هر روز خداحافظی کرده بودم و آمده بودم توی خانه مان اما... وقتی داشتم شب توی اتاق نقاشی میکشیدم صدای بابا را شنیده بودم که داشت به مامان می گفت " نذار این بچه انقدر با این پسره بازی کنه. درست نیست" و من ذره ذره مثل نوک مداد رنگی ام خورده شده بودم و یک گوشه صفحه نقاشی ام خیس و مچاله شده بود...

می دانستم توی خانه مان حرف زدن روی حرف بابا مثل صادر کردن حکم اعدام خودت است. از فردایش مامان گفته بود که باید بنشینم برنامه کودک نگاه کنم و 5 تا نقاشی بکشم تا بیاید. هر بار که میثم در زده بود از پشت در گفته بودم که بابام نمی ذاره دیگه بیرون بازی کنم. و میثم کم کم یاد گرفته بود دورم را خط بکشد. من دلم برایش تنگ شده بود. میثم این ها کم کم از خانه رفته بودند. من هانیه ای که جای آنها آمده بود را دوست نداشتم. من هیچ کدام از همسایه های بعدی مان را دوست نداشتم. برایم عادت شده بود که توی خانه بمانم. حتی وقتی بزرگ تر شده و مدرسه رفته بودم.

کم کم خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم و برایم مثل برنده شدن بود که توانسته بودم فامیلی بابای میثم را توی کتاب مامانش که دست مامان من جامانده بود بخوانم. حتی توانسته بودم چیزی که روی جاصابونی خودم که لنگه اش را به میثم فروخته بودم بخوانم : "ساخت ایران" .و این بیشتر از همه عذابم می داد.

حالا بیشتر از 15 سال گذشته. من هیچ وقت دوست به این خوبی نداشته ام. هیچ وقت همسایه هایمان را دوست نداشته ام. هیچ وقت بعد از آن دلم نخواسته فروشنده یا دروازه بان بشوم. برگرداندن کتاب مامان میثم یا پس گرفتن صد تومانی که قرار بود برایم تخم مرغ شانسی بخرد هم هیچ وقت برایم مهم نبوده. فقط کاش میثم می آمد و دکمه نگین دار بزرگی که در ازای جاصابونی هندی به من داده بود را پس می گرفت. کاش...

# نیکولای_آبی