نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

لیسیدن آدم ها قبل از تمام شدن !

در تمام طول زندگی ام انقدر که " ترس از نبودن آدم ها " آزارم داده ،"نبودنشان" نداده. و این لابد یک جور بیماری لاعلاج است که من به محض سلام کردن به هر آدم جدیدی به روز نبودنش فکر می کردم و برای همین خودم را می کشیدم عقب تر که روز نبودنشان زیاد لطمه نبینم. حتی اگر تمام مدت بودنشان برایم زهر میشد! حالا تقریبا فهمیده ام که آدم احمقی بودم تمام این مدت. مسئله مسخره ای است. مثل این است که یک شیشه کره بادام زمینی گران قیمت خریده باشی و از ترس اینکه بالاخره یک روز تمام می شود درش را باز نکنی و حتی بو نکشی و فقط نگاهش کنی و لذت هم نبری و بعد که تاریخ انقضایش گذشت زیاد ناراحت نشوی و بیندازی اش دور! این بار تصمیم گرفتم در شیشه را باز کنم. از ذره ذره کره های بادام زمینی زندگی ام لذت ببرم.تمام دماغم را از بویشان پر کنم و تا ته شیشه را با انگشت،با قاشق، اصلا با زبان لیس بزنم. و هر وقت تمام شد غصه تمام شدنش را بخورم. شاید طعم بادام زمینی این روزهای تکراری ام را عوض کند...!

# نیکولای_آبی