نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

ارزشش را داشت که آب بشوی حتی ...

از مغازه که آمدم بیرون و داشتم کلی حرص می خوردم که چرا قیمت یک دفتر ۸۰ برگ ساده باید ۵۴۰۰ تومان باشد پسره یکهو جلویم را گرفت . خوش تیپ بود . هیکلی. با موها و ته ریشی که بهش می آمد. از همان پسر هایی بود که مهرناز همیشه می گفت " چرا اینا دوس پسر ما نیستن ؟؟؟" گفتم "بفرمایید؟" خودش را معرفی کرد. کتابی که روی جلدش عکس خودش بود را نشانم داد و گفت که برای نوشتنش 7 سال زحمت کشیده. زحمت که نه. گفت هفت سال احساساتش را نوشته و اینکه حالا راه افتاده کتابش را با دست های خودش می فروشد برای این است که خرج بعضی چیز هارا باید در بیاورد. تند تند توضیح می داد . گفت حتی کتابش را امضا می کند و بهم می دهد . بغضم گرفته بود . خجالت می کشیدم بپرسم "چنده؟ " خجالت می کشیدم بهش بگویم همین دیشب کتاب های نخوانده ام را شمرده ام و 72 تا کتاب خاک گرفته توی قفسه هایم دارم. خجالت می کشیدم بگویم از این سبک دل نوشته ها که معشوق را به سرو و زلفش را به آبشار تشبیه می کنند اصلا خوشم نمی آید. حتی خجالت می کشیدم بهش بگویم 3 روز پیش ده هزار تومان از یکی قرض گرفته ام که تا سر برج لنگ نمانم.از پسره خجالت می کشیدم. به پول های مچاله شده توی دستم که تا چند دقیقه قبلش قرار بود تبدیل به یک دفتر 80برگ بشوند نگاه کردم .7 هزار و 500 تومان. پسره اسمم را پرسید و توی صفحه اولش با خودکار آبی برایم یادگاری نوشت. من حتی خجالت می کشیدم توی چشم هایش نگاه کنم. پانصد تومانی پاره را نگه داشتم توی مشتم و دعا کردم قیمتش بیشتر از 7 هزار تومان نباشد . پسره کتاب را داد دستم و گفت " 7 هزار و 600 تومنه . 600 تومنش تخفیف. اونم واسه اینکه شاید دیگه هیچ وقت یه کتابو از دست نویسنده اش نگیری" من خجالت می کشیدم به پسره بگویم خودم هم یک چیزهایی می نویسم و گاهی هر هفته چند تا نویسنده را از نزدیک می بینم و اغلب کتاب های قفسه ام امضا شده است. من از تمام مولکول های هوا خجالت می کشیدم آن لحظه .من به جای تمام آدم های دنیا خجالت می کشیدم. به جای تمام مسولین مرتبط و غیر مرتبط مملکتی، به جای تمام مردمی که داشتند نگاه می کردند یک پسر کتابش را گرفته دستش و برای فروختنش جان می کند خجالت می کشیدم. به درک که دفتر 80 برگ آبی را نخریده بودم. به درک که کرایه تاکسی تا خانه مان 850 تومان بود و باید پیاده بر میگشتم. به درک که هوا زیادی گرم بود.شاید امروز من تنها وظیفه ام خوشحال کردن پسره بود و خجالت کشیدن...

# نیکولای_آبی